علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه سن داره

علی نفس مامان و بابا

علی و کاراش و عکساش

ناز پسر مامان خیلی بلا شده....تازگیها خودش از صندلی کامپیوتر بالا میره و میشینه پشت سیستم و با کیبورد بازی میکنه...بعد احساس میکنه لابد مهندسی چیزی هست    علی در حال تایپ   قربون خنده شیطنت آمیزت بشم   علی از تایپ کردن خسته شده و داره کیبورد رو به پایین میندازه   علی خودشو لوس می کنه که شیطونی و کار بد کرده   علی اینجا لوس شده و پاشو به زمین میکوبه   علی موشو میشه   چند روز پیش بابا با دریل کار داشت اما وقتی شما صداشو شنیدی چنان ذوقی میکردی که انگار تا به حال صدایی به این قشنگی نشنیده بودی...
30 خرداد 1391

قرار برقرار شد

بالاخره بعد از تقریبا 2 سال آشنایی با دوستان خوب نی نی سایتی، روز پنجشنبه مورخ 18 خرداد 91 ساعت پنج در پارک ملت تونستیم چند تا از مامانای مهربون و نینیهای نازنازی رو ببینیم... (هر چند که ما با تاخیر یک ساعته رسیدیم ) ههههههه ...وای که چه قرار خوبی بود... چقدر مامانا و نینیها مهربون و خوب بودند...به من و علی که خیلی خیلی خوش گذشت...جای مامانا و نینیهایی  که نبودند و نتونسته بودند بیان خیلی خیلی خالی بود...   به علت زیاد بودن عکسها به ادامه مطلب برید....   مامان خاطره و بردیا جونی مامان سرور و فراز خان مامان الهام و تلما بلاااا مامان شبنم و رانیا نانازه متاسفانه از مامان صوف...
21 خرداد 1391

گردش در پارک لاله

ظهر 15 خرداد 91 به علت ولادت حضرت علی (ع) همه جا تعطیل بود و بنابراین تصمیم گرفتیم که با خاله ساقی واسه ناهار بریم پارک...که البته خاله ساقی و عمو حسن یک ناهار خوشمزه (عدس پلو) درست کرده بودند و ما هم ظرف و ظروف بردیم...خلاصه خیلی خیلی خوش گذشت.....علی هم حسابی واسه خودش تو چمن ها راه رفت...اگه کفشش رو از پاش در می آوردیم پاشو روی چمن نمیزاشت و بدش می اومد.. اینم چند تا عکس از اون روز   عاشقتم به خدااااا علی در حال در آوردن کفشهاش علی و باباش در حال تماشای کلاغها علی به هوا پرتاپ میشود علی سوار بابا میشود و کولی میخورد علی و بابا دست می زنند و باهم بازی می کنند ...
20 خرداد 1391

علی وروجک خونه ماااا

علی، پسر نازم الان که دارم واست می نویسم دقیقا 13 ماه و نیمت هست...کلی شیطون شدی....خیلی کارها میکنی..یک لحظه دوست نداری تنها بمونی....وقتی میرم دستشویی اینقدر پشت در گریه میکنی....یک روز که رفته بودم w.c دیدم صدایی ازت نمیاد سریع اومدم ببینم چه خبره...دیدم بله شما شیشه عسل رو برداشتی و داری میریزی و همچین با دقت ریختن عسل رو نگاه میکنی که انگار در حال کشف مسئله ای هستی ....اون موقع واقعا از دستت عصبانی بودمممممممممممممممممم... (اینقدر همه جا کثیف شده بود که نتونستم از این خرابکاری شما عکس بگیرم) وقتی آهنگی می شنوی سریع حالت رقص به خودت می گیری...مدل رقصیدنت هم اینجوری که دستهاتو باز و بسته می کنی و تکون میدی و همون طور که ایستادی زا...
18 خرداد 1391

علی در تولدهاااااااااااااااااا

پسر عزیزم...نازگلم تو این دو هفته اخیر سه تا تولد دیدی اولیش تولد ریحانه جون (دختر دایی بابا مهدی) بود که تولد 10 سالگیش رو جشن گرفته بود...خیلی خیلی زحمت کشیده بودند...خیلی خیلی بهمون خوش گذشت...آخه مجلس فقط خانوما بودند....تو هم همش داشتی می رقصیدی...اینم چند تا عکس تاریخ تولد 28 اردیبهشت 91   این هم از کیک تولد ریحانه جون   تولد بعدی تولد بابا مهدی بود که خونه خودمون گرفتیم...مهمونامون بابا حسین و مامان پروین به همراه خاله سیما بودند...تولد ساده اما خوبی بود...اما شما موقع بریدن کیک خواب بودی نازنینم   تاریخ تولد ظهر 5 خرداد 91   علی خوشگله د...
10 خرداد 1391

شب آرزوهاااا

پسرم، امشب یعنی اولین شب جمعه ماه رجب به نام لیله الرغائب یا شب آرزوهاست....خدا در این شب فرشته هاشو به زمین می فرسته تا دعا و  آرزوهای خوب بندگان رو مستجاب کنه.. ....   منم کلی برات آرزو می کنم که امیدوارم به حق این شب عزیز مستجاب بشه انشاءالله آرزو میکنم که بتوانم در کمال آرامش و به بهترین نحو ممکن بزرگت کنم تا بنده خوب و صالحی باشی آرزو میکنم که من و پدرت بتوانیم تمام شرایط مورد نیازت رو هم از لحاظ معنوی و هم مادی برایت فراهم کنیم تا هیچ وقت احساس کمبودی نداشته باشی آرزو میکنم که قدرشناس باشی و قدر محبت بدونی و اگر کسی خواسته یا نا خواسته بهت بدی کرد چشمهایت رو ببندی و بگذری و ببخش...
4 خرداد 1391

هوراااااااااااا عمه شدم

بالاخره در روز اول خرداد 1391 منم عمه شدم..... پسر نازنینم دیروز من و تو به همراه مامان پروین واسه دیدن پسر کوشولوی داداشم راهی بیمارستان بقیه الله شدیم (آخه یکدونه داداش بیشتر ندارم که....) و یکدونه پسرش خیلی برامون عزیزهههههههه و علی جونی پسر دایی دار شد.... وقتی رفتیم بالای سر زن داداشم که نینی رو ببینیم یهو علی نزدیک بود قنداق فرنگی رو از روی نینی کوشولو بکشه که گرفتیمش ...حتما فکر میکرده که نینی کوشولو عروسکه (آخه خیلی کوشولوووووووووو بود)   علی در راه رفتن به بیمارستان (مترو شهید حقانی)   روز قبلش لب علی خورد به تخت و لبش پاره شد که کلی خون اومد...الهی زود خوب بشی مامان جون که طاقت ندارم اینجو...
2 خرداد 1391
1